گنجور

 
جویای تبریزی

نونهالم را ز بس بگذاشت بر شوخی مدار

عکس در آیینه چون در چشمه باشد بیقرار

از بر خود افکند در سینه کندنها برون

هست از نامی من عاصی نگین را بسکه عار

سخت رنگین می نماید جلوهٔ موج هوا

یا زمستی بال افشان گشته طاؤس بهار

هر که بر درگاه دولت مانع سایل گماشت

چو بداری بهر خود آماده کرد از چوب دار

در برم دل داغ خوبیهای بیش از حد اوست

در نمی آید میانش از نزاکت در کنار

سوی خلق اندازد آخر از نظرها مرد را

آبرو ریزد ز چین جبهه اش چون آبشار

از خمار باده جویا بسکه امشب خشک ماند

هر لب من کار دندان می کند مقراض وار