گنجور

 
جویای تبریزی

در سینه نیست دل به خدا ره نبرده را

نسبت مده به حضرت دل خون مرده را

افتادگی خوش است که در روز بازخواست

بیم حساب نیست به خود ناسپرده را

کم گوی تا خلاص شوی از زبان خلق

کس عیب نشمرد سخنان شمرده را

غافل مشو زخویش که ارباب معرفت

گمره شمرده اند به خود ره نبرده را

صد نافه مشک قیمت یک تار موی اوست

با زلف او چه همسری این خون مرده را