گنجور

 
جویای تبریزی

کدامین شب به خواب آن روی خندانم نمی‌آید

که دریاهای خون از چشم گریانم نمی‌آید

مگر زد برق آهم کاروان اشک خونین را

که عمری شد به طوف طرف دامانم نمی‌آید

کمان‌ابرویی دیدم که مانند پر ناوک

ز حیرانی به هم صف‌های مژگانم نمی‌آید

شکفتم گل گل از داغ تنمایش و زین داغم

که او هرگز به گلگشت گلستانم نمی‌آید

به پیش محرم و بیگانه غلتیدم به خون دل

کسی را رحم بر حال پریشانم نمی‌آید

دمی نبود که دل از رخنه‌های سینه از هجرت

به استقبال هر چاک گریبانم نمی‌آید

ندیدم همچو ترک چشم او قبقاج اندازی

برون کس با بت برگشته مژگانم نمی‌آید

کدامین صبحدم کاندر هوای غنچهٔ لعلش

چو گل چاک گریبان تا به دامانم نمی‌آید

چرا جویا نغلتد بر دل اهل سخن نظمم

که بر لب غیر گوهرهای غلتانم نمی‌آید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode