گنجور

 
جویای تبریزی

هر که چون صبح خودنمایی کرد

پیرهن بر تنش قبایی کرد

عشوهٔ لاجوردیی که تراست

رنگ روی مرا طلایی کرد

چون توان دید ماه را کامشب

چهره شد با تو بی حیایی کرد

دیدهٔ من ز دیدن رویت

آشنایی به روشنایی کرد

نخورد آبی از زلال وصال

دل که او خوی با جدایی کرد

شوخ بالا بلند من جویا

سرو را خنده بر رسایی کرد