گنجور

 
جویای تبریزی

در این زمانه کسی نیست رو به من خندد

مگر به روی دلم چاک پیرهن خندد

چو گل به باد دهد ساز و برگ هستی را

به هرزه هر که در این باغ یک دهن خندد

مرا ز یاد تو در سینه جوش فصل گل است

لبم ز شوق از آنرو چمن چمن خندد

شکر به قیمت خاک سیاه هند بود

چو شوخ من به دو لعل شکرشکن خندد

به قیل و قال دل اهل حال را مخراش

لب خموشی این قوم بر سخن خندد

زبان حالت گلبن باین سخن گویاست

که هر که زر بفشاند به صد دهن خندد

زده است شوخی حسنش بهار را جویا

ز رو به گل ز بناگوش بر سمن خندد