گنجور

 
جویای تبریزی

با همه اعضا مرا چون ابر گریان ساختند

همچو شاخ گل سراپای تو خندان ساختند

شکرین لعلت ز موج آب حیوان ساختند

نقل دندان ترا از شیرهٔ جان ساختند

حسن شوخی را که عالم روشن است از پرتوش

در حجاب پردهٔ اظهار پنهان ساختند

نکهت گل رنگ یاقوت و خمیر صبح را

گرد آوردند و آن سیب زنخدان ساختند

خاکسارانی که از اول گریان دشمنند

همچو صحرا از لباس آخر به دامان ساختند

موج رنگ سنبل و طوفان بوی مشک را

جمع آوردند و آن زلف پریشان ساختند

خلعت مجنونی ام روزی که در بر کرد عشق

از فضای وسعت مشرب بیابان ساختند

کاکل مشکین و زلف عنبرین دستی بهم

داده جویا خاطر ما را پریشان ساختند