گنجور

 
جویای تبریزی

نه آسان زان سر کو عاشق بیدل برون آید

ز جوش گریه هیهات است پا از گل برون آید

مجسم گشته حسن معنی گلشن به آیینی

که بو از گل به رنگ لیلی از محمل برون آید

چنان در سینه‌ام بر روی هم بنشسته گرد غم

که اشک از چشم گریان مهره‌های گل برون آید

شبی کز یاد رخسارش کند دل مجلس‌آرایی

ز لب آهم چو دود شمع از محفل برون آید

نمی در سینه‌ام نگذاشت سوز غم مگر زین پس

ز چشمم در لباس اشک خون دل برون آید

همین دل مرد را در خاک و خون عجز غلتاند

برآید با دو عالم گر کسی با دل برون آید

ز فیض گریه بار غم شود چندان سبک جویا

که اشک از دیده گویی عقده‌های دل برون آید