گنجور

 
جویای تبریزی

آشنا با عشق اگر شد عقده دل واشود

قطره دریا می شود چون واصل دریا شود

قفل بر مخزن نشان مایه داریهای اوست

راز عشق از بستن لب بیشتر رسوا شود

قامت و رفتار او را دید چون سرو چمن

شد خرامان تا بلا گردان آن بالا شود

بسکه دزدیم نگاه شرم ازرخسار یار

چشم دارم دیدهٔ داغ دلم بینا شود

نکته پیرا باش با من بهر پاس عزتم

گر ببندی لب زبان مردمان گویا شود

همچو مجنون می تواند داد رسوایی دهد

پردهٔ ناموس هر کس دامن صحرا شود

ناامیدی در غمش سرمایهٔ دیوانگی است

سوخت چون در پردهٔ دل آرزو سودا شود

چون هوای صبحگاهی فیض می بارد ازو

ابر عالمگیر آهم گر فلک پیما شود

خویش را آویخت شاخ گل به دامان نسیم

تا به آسانی بلاگردان آن بالا شود

من غلام آنکه جویا بیند اسرار دو کون

دیده ای کز سرمهٔ خاک درش بینا شود