گنجور

 
جویای تبریزی

چو او در بزم ارباب هوس می‌رفت و می‌آمد

مرا جان در بدن همچون نفس می‌رفت و می‌آمد

ز شوق دیدن لعلش سحرگه غنچهٔ گل را

تذرو رنگ بیرون از قفس می‌رفت و می‌آمد

اگرچه پای سعیم بود در دامان صبر، اما

دلم در سینه مانند جرس می‌رفت و می‌آمد

روان بی‌قرار از جسم غم فرسوده‌ام بر لب

به شوق پای‌بوست هر نفس می‌رفت و می‌آمد

ز دل‌سختیش جویا همچنان کز کوه برگردد

فغانم جانب فریادرس می‌رفت و می‌آمد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode