چو او در بزم ارباب هوس میرفت و میآمد
مرا جان در بدن همچون نفس میرفت و میآمد
ز شوق دیدن لعلش سحرگه غنچهٔ گل را
تذرو رنگ بیرون از قفس میرفت و میآمد
اگرچه پای سعیم بود در دامان صبر، اما
دلم در سینه مانند جرس میرفت و میآمد
روان بیقرار از جسم غم فرسودهام بر لب
به شوق پایبوست هر نفس میرفت و میآمد
ز دلسختیش جویا همچنان کز کوه برگردد
فغانم جانب فریادرس میرفت و میآمد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ز وصلش دور بودم جان ز بس میرفت و میآمد
نگشتم محرم آنجا تا نفس میرفت و میآمد
هنوزم بیضه از خون بود کز ذوق گرفتاری
دلم صدبار نزدیک قفس میرفت و میآمد
صدای دوستی نشنیدم از این بیقراریها
[...]
که اندر این کاروان یارب چه کس میرفت و میآمد
که از روز ازل بانگ جرس میرفت و میآمد
زهی زان نور بیپایان خهی زان عشق بیانجام
شهاب بیکران بیحد قبس میرفت و میآمد
شد از شرب نهان ما تو گویی محتسب آگه
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.