گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

نظر ز روی تو خورشید بر نمی گیرد

فلک به پیش تو نام قمر نمی گیرد

به زیر پات چو گل می کند درم ریزی

بنفشه می چند و سرو برنمی گیرد

کسی که بر لب و خال تو می نهد انگشت

کدام نکته که او بر شکر نمی گیرد

چنین که از لب تو می چکد شکر، عجب است

که آن دو لعل تو بر یکدگر نمی گیرد

صدف چو غره بدین شد که من دهان توام

چرا دهان قدری تنگ تر نمی گیرد

به آه خسرو بیدل حواله باید کرد

به عالم آتش عشق تو در نمی گیرد

 
 
 
جویای تبریزی

چه کامها که قدح از تو برنمی گیرد

چه مایه فیض کزان لعل تر نمی گیرد

بکن ستایش اهل کمال در غیبت

که روی آینه را کس به زر نمی گیرد

بود زسرمهٔ آهم فروغ دیده مهر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه