گنجور

 
جویای تبریزی

چو مست باده رخ از روزنی برون آرد

چه روی نام خدا گلشنی برون آرد

زگرد بالش خورشید تکیه گه سازی

چو شبنمت ز خود از دیدنی برون آرد

چه عقده ها که تواند گشود تدبیری

هزار خار ز پا سوزنی برون آرد

عزیز مصر نکویی بود به سینه دلت

اگر ز چنگ هوس دامنی برون آرد

چو تار سوزن از ایام هر که مالش یافت

امید هست سر از روزنی برون آرد

ز دل کسی که رسن پیچ طول آمال است

به هر نفس زدن اهریمنی برون آرد

غم دلی که ره عشق را گرفت مخور

که رفته رفته سر از مأمنی برون آرد

بسا محال کزو یافت صورت امکان

بیار می که غم از چون منی برون آرد

به طور آن غزل صائب است این جویا

مگر چراغ ز خود روغنی برون آرد