گنجور

 
جویای تبریزی

پیش از آن دم که قضا در پی ایجادم بود

عکس رخسار تو در آینهٔ یادم بود

هست دل در طلب هر چه میسر نبود

آنچه از دیده نهان بود پریزادم بود

همچو برگی که زگل بر سر خاری ریزد

دور ازو بر مژه لخت دل ناشادم بود

صید دل شکر که منت کش صیاد نشد

موج خوناب جگر خنجر فولادم بود

لب فرو بستنش امروز ز اندیشهٔ غیر

سیر آهنگ تر از شوخی فریادم بود