گنجور

 
جویای تبریزی

چشم خودبینی که مست جام زیبایی بود

همچو نرگس بی نصیب از فیض بینایی بود

ای حکیم از جام یکرنگی به بزم ما بنوش

مجلس احباب ما را فیض تنهایی بود

می شود احرام بند کعبهٔ مقصود دل

کشتی می در محیط غم چو دریایی بود

حلقه چون گردد بقدر زور برگردد کمان

خم به پشت چرخ درخورد توانایی بود

هرگز از کوتاه پروازی به مقصد ره نبرد

آنکه چون طاووس در بند خودآرایی بود

گرد میدانش بود نور نگاه عاشقان

بسکه فرش راه او چشم توانایی بود

 
 
 
سنایی

هر کرا در دل خمار عشق و برنایی بود

کار او در عاشقی زاری و رسوایی بود

این منم زاری که از عشق بتان شیدا شدم

آری اندر عاشقی زاری و شیدایی بود

ای نگارین چند فرمایی شکیبایی مرا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه