گنجور

 
جویای تبریزی

چنان از اضطرابم خوش دل آن خودکام می گردد

که از گردیدن حالم به بزمش جام می گردد

نصیبی بهر سروستان جنت تا به دست آرد

رعونت روز و شب برگرد آن اندام می گردد

گهی لب را تکلم آشنا گردان سرت گردم

خموشی چون شود از حد فزون ابرام می گردد

ندارد راه قاصد در حریم خاص یکرنگی

میان ما و جانان خود به خود پیغام می گردد

به آهنگ تو بلبل سر کند گر ناله ای جویا

رگ گل همچو نبض خسته بی آرام می گردد