گنجور

 
جویای تبریزی

چو دست جرأتش طرح شکار شیر می‌ریزد

گداز اشک خون ز دیدهٔ نخچیر می‌ریزد

چنان گرد کدورت دور ازو در سینه جا دارد

که آهم بر زمین سنگین‌تر از زنجیر می‌ریزد

به خاک از بس خیال صورتش با خویشتن بردم

به بام و در غبارم گردهٔ تصویر می‌ریزد

سر و کارم به آتشپاره‌ای افتاد کز خویش

چو از گلبرگ شبنم جوهر از شمشیر می‌ریزد

دل افسرده‌ام را بس که سختی پیش می‌آید

نفس بر لب مرا همچون دم از شمشیر می‌ریزد

دلم جویا شکار آتشین‌خویی‌ست کز بیمش

جگر خون می‌شود از کنج چشم شیر می‌ریزد