گنجور

 
جویای تبریزی

چو دست جرأتش طرح شکار شیر می‌ریزد

گداز اشک خون ز دیدهٔ نخچیر می‌ریزد

چنان گرد کدورت دور ازو در سینه جا دارد

که آهم بر زمین سنگین‌تر از زنجیر می‌ریزد

به خاک از بس خیال صورتش با خویشتن بردم

به بام و در غبارم گردهٔ تصویر می‌ریزد

سر و کارم به آتشپاره‌ای افتاد کز خویش

چو از گلبرگ شبنم جوهر از شمشیر می‌ریزد

دل افسرده‌ام را بس که سختی پیش می‌آید

نفس بر لب مرا همچون دم از شمشیر می‌ریزد

دلم جویا شکار آتشین‌خویی‌ست کز بیمش

جگر خون می‌شود از کنج چشم شیر می‌ریزد

 
 
 
صائب تبریزی

مسلسل حرف از آن مژگان خوش تقریر می‌ریزد

سخن زین خامه فولاد چون زنجیر می‌ریزد

مخور بر دل مرا تا برخوری زان چهره نوخط

که از لرزیدن من جوهر از شمشیر می‌ریزد

چه گل‌ها می‌توان چید از دل بی‌طاقت عاشق

[...]

سیدای نسفی

تکلم از دهانش گر ز تنگی دیر می ریزد

تبسم از لب شیرین او چون شیر می ریزد

به صورتخانه دل شوخ نقاشی که من دارم

ز کلک خویش جان در قالب تصویر می ریزد

دل فولاد را از چرب و نرمی موم می سازم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه