گنجور

 
سیدای نسفی

تکلم از دهانش گر ز تنگی دیر می ریزد

تبسم از لب شیرین او چون شیر می ریزد

به صورتخانه دل شوخ نقاشی که من دارم

ز کلک خویش جان در قالب تصویر می ریزد

دل فولاد را از چرب و نرمی موم می سازم

به مغز استخوان من دم شمشیر می ریزد

نگردد وا گره از رشته تسبیح زاهد را

پی این عقده ها دندان آن بی پیر می ریزد

دهد گردون به صد اندیشه کام تنگدستان را

از آن شبنم به کام غنچه گل دیر می ریزد

چو مجنون بس که بر ویرانی منزل سری دارم

به دوش من غبار از خانه زنجیر می ریزد

روند اهل طمع دنبال قاتل بر سر و گردن

اگر دارند جوهر از دم شمشیر می ریزد

ز خون رنگین دهان محتسب را دیدم و گفتم

می از پیمانه من آخر این بی پیر می ریزد

اگر یأجوج دوران بشکند سد سکندر را

تغافل بر در ارباب همت قیر می ریزد

نمی باشد دلم را سیدا ذوقی به آبادی

مرا بر سر غبار کلفت از تعمیر می ریزد