گنجور

 
جویای تبریزی

پیش اهل دل دهان خنده زخم تن بس است

غنچه را چاک گریبان رخنهٔ دامن بس است

اهل جوهر در لباس لاغری آسوده اند

چون صدف پیراهن تن استخوان من بس است

من ز دیدارت به اندک التفاتی قانعم

دیدهٔ یعقوبی ام را بوی پیراهن بس است

قانع از بوسیدن رویش به یک نظاره ام

چیدن گل برنتابد این چمن دیدن بس است

غنچه چون گل شد برون از عالم دل می رود

‏ غول راه اهل غفلت هرزه خندیدن بس است

پنجه ام دشمن گریبان است جویا از نخست

دشت وسعت مشربیهای مرا دامن بس است