گنجور

 
صائب تبریزی

گوش گیران قفس را نکهت گلشن بس است

دیده کنعانیان را بوی پیراهن بس است

ظلمت شب های غم را لشکری در کار نیست

این سیاهی را فروغ باده روشن بس است

عقل بیجا می کند پا از گلیم خود دراز

ذره را میدان جولان دیده روزن بس است

از تنزل می توان دادن فلک را خاکمال

خاکساری سد راه جرأت دشمن بس است

سیلیی خاموش سازد طفل بازیگوش را

عقل دعوی دار را یک رطل مرد افکن بس است

چون نباشد دل به جای خود، زره دام بلاست

اهل جرأت را لباس جنگ، پیراهن بس است

نیست صائب دیده ما بر فروغ عاریت

بی کسان را شمع بالین دیده روشن بس است

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
صائب تبریزی

باده مرد افکن من معنی روشن بس است

ساغر و مینای من کلک و دوات من بس است

چون زلیخا مشربان ما را تلاش قرب نیست

دیده یعقوب ما را بوی پیراهن بس است

عاشقان پروانه مشرب را درین هنگامه ها

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
جویای تبریزی

پیش اهل دل دهان خنده زخم تن بس است

غنچه را چاک گریبان رخنهٔ دامن بس است

اهل جوهر در لباس لاغری آسوده اند

چون صدف پیراهن تن استخوان من بس است

من ز دیدارت به اندک التفاتی قانعم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه