گنجور

 
جویای تبریزی

صبحدم خار چمن دامان آن دلجو گرفت

تا ز روی و موی او گل فیض رنگ و بو گرفت

یافتم راه فنا را همچو شمع صبحدم

جبههٔ اندیشه ام تا جای بر زانو گرفت

قطرهٔ اشکم چو گوهر بسته می ریزد زچشم

بسکه دل از سردمهریهای آن بدخو گرفت

یک سر مو کم نکرد از دلرباییهای یار

خط مگر سرمشق پیچ و تاب از آن گیسو گرفت

هر کرا در خورد استعداد جایی داده اند

لاله صحرا، گل چمن، سنبل کنار جو گرفت

روی آن آیینه رو می گیرد از ما بیدلان

با وجود آنکه کی آیینه از کس رو گرفت

چشم او، آیین ترکان، زلف، کیش هندوان

مذهب آتش پرستان خال روی او گرفت

اشک چون از دل جدا شد بر کنار ما نشست

طفل بی مادر به پیش هر که آمد خو گرفت

گوشه گیری را رسانیده به معراج قبول

تا دل آواره جویا گوشهٔ ابرو گرفت