گنجور

 
جویای تبریزی

کوکب بخت سیه روزان مدام افسرده است

خال بر رخسارهٔ سبزان چراغ مرده است

بسکه می پیچد به خود از تیره روزیهای من

شام هجران سایهٔ آن زلف برهم خورده است

سرود نوخیز تو تا بیرون خرامید از چمن

برگ برگ غنچه اش لخت دل آزرده است

ظاهرا از روزن آیینه خود را دیده ای

یا ز رویت رنگ سیلاب طراوت برده است

قدرت آن کو که بردارم نگه از عارضش

بسکه بر رخسار او از شوق پا افشرده است

مخزن اسرار یزدان را شده گنجینه دار

در جهان هر کسی دلی جویا به دست آورده است