گنجور

 
جویای تبریزی

هر که او با قامت خم گشته غافل خفته است

بی خبر در سایهٔ دیوار مایل خفته است

گر سرپایی زنی با دست بخشش فرصت است

دولت بیدار در دامان سایل خفته است

شاهد مست خیالش ز اول شب تا سحر

همچو بوی غنچه ام در خلوت دل خفته است

سیر عالم می کند از فیض بیداری دلش

پای سعی هر که در دامن منزل خفته است

نیست غیر از سحرکاری چشم خواب آلود را

کشته جویا خلق عالم را و قاتل خفته است