گنجور

 
جویای تبریزی

همین نه لعل ترا معجز دم عیساست

ز رویت آینه را جلوهٔ ید بیضاست

چه دولتی است که در عشق بشکند رنگی

به دستم آینه از عکس خویش خشت طلاست

کسی که در غم عشقت ضعیف شد، داند

که رنگ چهره گرانخیزتر ز رنگ حناست

فزون ز لذت بیداد دولتی نبود

مرا که بر سر شمشیر جور بال هماست

به دور حسن تو دیدیم کوه و صحرا را

کدام سر که نه مانند لاله اش سوداست

مراد دل زکسی جوی بعد ازین جویا

که دست همتش از جمله دستها بالاست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode