گنجور

 
جویای تبریزی

ترا کاری بجز جور و جفا نیست

مرا هم شیوه ای غیر از وفا نیست

مکرر سیر باغ حسن کردیم

گلشن را رنگ و بویی از وفا نیست

گزیدم بسکه شبها از ندامت

چو مقراضم لب و دندان جدا نیست

به جان شرمنده ام از همت دل

که در بند حصول مدعا نیست

دوای دل بود دردی که ما راست

دل عشاق محتاج دوا نیست

حریفی را به پیری می پرستم

که همچون صبح بی صدق و صفا نیست

به خود امیدها دارم که هرگز

امیدی از کسم غیر از خدا نیست

دلم بیگانهٔ بزمی است کآنجا

نگاهی با نگاهی آشنا نیست

مرا در عشقبازی از نکویان

به جز مهر و وفایی مدعا نیست

چه می دانستم ای بیگانه خوبان

که در شهر شما رسم وفا نیست

سرت گردم ترحم کن به جویا

دلش را اینقدر تاب جفا نیست