گنجور

 
جویای تبریزی

بر نمی تابید شرم او حضور شمع را

داشت بزمش چون گهر از خویش نور شمع را

آفتابی تا نگردد از نزاکت رنگ یار

بیختند از پردهٔ فانوس نور شمع را

شوخ چشمان را به بزم عصمت او راه نیست

طبع او مکروه می دارد ظهور شمع را

از رگ گردن نبیند پیش پای خویشتن

دارد امشب ترک مست من غرور شمع را

الحق امشب حسن او جویا ید بیضا نمود

کرده رخسارش تجلی زار طور شمع را