گنجور

 
جویای تبریزی

نمی‌دانم چرا با من به حکم بدگمانی‌ها

چو بادامی همه تن پشت چشم از سرگرانی‌ها

به قدر طاقت عاشق بود بی‌رحمی خوبان

کشم شمشیر جورش را به سنگ از سخت‌جانی‌ها

بهاران را از آن رو دوست می‌دارم که این موسم

شباهت گونه‌ای دارد به ایام جوانی‌ها

فراگیرم هزاران نکته از طرز نگاه او

کسی چون من نمی‌فهمد زبان بی‌زبانی‌ها

ازو در رقص پاکوبی، ز من سر در رهش دادن

ازو افشاندن دستی و از من جان‌فشانی‌ها

چنان کز زور ضعف از چهره رنگ عاشقان خیزد

بود سوی تو پروازم به بال ناتوانی‌ها

هلاک آن خم ابرو که در هر جنبشی جویا

شکار خود کند دل را به زور شخ کمانی‌ها

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode