گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

زهی از جام عشقت بی‌خودان را دوستگانی‌ها

وزان رطل گران افسردگان را سرگرانی‌ها

نشانت یافت هر کو بی‌نشان شد هست ازان آتش

به هرسو داغ‌هایت بی‌نشانان را نشانی‌ها

به صحرای غمت آواره و بی‌خان‌ومان گشتم

خوش آن آوارگی‌ها خرم این بی‌خانمانی‌ها

اگر در حلقه بزم سگانت ره دهد بختم

ز سرمستی کنم با شیر گیران سرگرانی‌ها

هر آن کو تا تواند ناتوانی در غمت ورزد

توانایان زبون او شوند از ناتوانی‌ها

به درس عشق آن شد که نکته‌دان کو لوح شست از غیر

درین ره ساده‌لوحی‌ها به است از خرده‌دانی‌ها

مرا شد زندگانی سربه‌سر بر باد از هجرت

خوشا آن‌ها که دارند از وصالت زندگانی‌ها

اگر تو حافظ فانی شوی از سهو در حمدت

در اقلیم سخن‌دانی کنم صاحبقرانی‌ها

زبانم گر کنی گویا به دستان‌های حمد خود

چه خسرو بلکه با جامی کنم هم‌داستانی‌ها