گنجور

 
جامی

نات سلمی و لکن لاخ برق من مغانیها

بلی منزلگه مقصود را باشد نشانی‌ها

نسیم کوی او بخشد دل امیدواران را

امید کامگاری‌ها نوید شادمانی‌ها

کجا شد آن ز روی او شبم را روشنایی‌ها

کجا رفت آن ز لعل او لبم را کامرانی‌ها

جوانی در سر و کار جوانان شد نمی‌دانم

کجایند آن جوانان یا کجا رفت آن جوانی‌ها

خضر از توست زنده عیسی از تو زنده سازنده

تویی آری به لب‌ها چشمه‌سار زندگانی‌ها

نه از زخم تو میرند آهوان در صیدگه لیکن

کنند از ذوق بر تیر و کمانت جان‌فشانی‌ها

زبان مالی به لب هردم کش از لب می‌کنم شیرین

کنی کامم ز حسرت تلخ ازین شیرین‌زبانی‌ها

بود کوه غمت بر دل گران و دل گران بر تن

ز کویت رفتم اینک وز درت بردم گرانی‌ها

رموز عشق را جامی درون ساده می‌باید

به آب می بشو لوح ضمیر از خرده‌دانی‌ها