گنجور

 
جویای تبریزی

ای دل از فیض محبت چه بسامان شده ای

عشقت آن مایه نیفشرد که عمان شده ای

خواب آسایشی از خویش دگر چشم مدار

کز خیال لبش ای دیده نمکدان شده ای

نگذری تا ز رعونت نچشی لذت درد

همچو گل گر همه تن چاک گریبان شده ای

جان ز نزدیکی ات ای جسم به تنگ آمده است

یوسفی را ز چه رو بیهده زندان شده ای؟