گنجور

 
فروغی بسطامی

امشب ای زلف سیه سخت پریشان شده‌ای

مگر آگه ز دل بی سر و سامان شده‌ای

گر ز دست تو به هر حلقه دلی لرزان نیست

پس چرا با همه تاب این همه لرزان شده‌ای

هم گره بر کمر سرو خرامان زده‌ای

هم زره بر تن خورشید درخشان شده‌ای

چون سواری تو که از شیوهٔ چوگان بازی

بر سر گوی قمر دست به چوگان شده‌ای

تا کسی کام خود از مهرهٔ لعلش نبرد

بر سر گنج ز حسن افعی پیچان شده‌ای

چرخ حیران شده از دست رسن بازی تو

که چسان بر سر آن چاه زنخدان شده‌ای

اهل معنی همه زین غصه گریبان چاکند

بس که با صورت او دست و گریبان شده‌ای

نه به دیر از تو نجات است و نه در کعبه خلاص

طرفه دامی به ره گبر و مسلمان شده‌ای

یک سر مو نگرفتند مجانین آرام

تا تو این سلسله را سلسله جنبان شده‌ای

تا مگر تازه شود زخم جگرسوختگان

در گذرگاه نسیم از پی جولان شده‌ای

تا دگر دم نزند هیچ کس از نافهٔ چین

در ره باد صبا مشک به دامان شده‌ای

همه شاهان جهان حلقه به گوشند تو را

تا غلام در شاهنشه دوران شده‌ای

آفتاب فلک جود ملک ناصردین

که ز خاک قدمش غالیه افشان شده‌ای

گر فروغی سخنت عین گهر شد نه عجب

گر ثناگستر سلطان سخندان شده‌ای