گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جیحون یزدی

چو از نهان بعیان زد علم رسول مصدق

زخاک جانب افلاک شد خروش انا الحق

مهی زبرج تجرد نهاد رخ به تعین

که ارتباط پذیرفت ازو مقید و مطلق

خوری زمشرق بطحا طلوع کرد که آمد

نجوم چرخ معلق بطوف ارض مطبق

زملک غیب خدیوی سوی شهود قدم زد

که شد مکان همه از لامکان سپاه مضیق

به ایمن اندر جبریلش از حواری مشفق

بایسر اندر میکالش از موالی اشفق

نمود چهره خلیلی که فیض مطبخ جودش

زمغز کله نمرود داده مائده بق

رسید رحمتی از حق که ز اشتمال عمومش

اگر چه شیطان برد امید از او بود احمق

گشاد بال همائی ز اوج سدره قدرت

که زد فلک چو کبوتر برش ز شوق معلق

شه ملایک حاجب محمد آنکه ز واجب

فراتر از حد امکان فرش فراشته منجق

شکافت گرمه روشن همی بکوری دشمن

مدان زمصدر اعجاز او همین یک مشتق

کسی که مهر و مه و عرش و فرش ازوست هویدا

نه درخور است که گوئی از او قمرشده منشق

کدام معجز از این بیش کایزدی جبروتش

زلامکان بمکان زد پی نبوت بیرق

ببارگاه نبوت بد آنزمان متمکن

که در بآب وگل آدم فتاده بود معوق

ز شوق دامن وصلش بطور سیر معانی

دوصد کلیم ارنی گو زده است چاک بطرطق

چو لطف و قهر وی اندردوکون خواست تجسم

شدند آدم و ابلیس و نور و نار مخلق

اگر نه حشمت او تافتی به وادی ایمن

فکیف خر موسی علی الثری و تصعق

ای آن ستوده لولاک کآفرینش ذاتت

شد از بسیط و مرکب برتبه اقدم و اسبق

هنوز رونق هستی نداشت عالم کثرت

که داشت خلوت وحدت ز شمع روی تو رونق

نمود ختم رسل برتو کردگار و عیان شد

که نی بدرج الوهیت از تو گوهر الیق

چنان بحق تو ز توفیق راه وصل گشادی

که قاسم بن حسن ز التجای شاه موفق

چو شد گشاده جهان تنگ برحسین زکوفی

گرفت دامن عم و آستین شکست به مرفق

که ای پناه یتیمان من آن یتیم غریبم

که نیست واسطه ام غیر سیل اشک مروق

فدائی تو شد امروز چه بزرگ و چه کوچک

مراچه شد که نباید شدن برایشان ملحق

زخون کشته چو شنگرف گشته دشت و زغیرت

دلم بسینه طپد همچنانکه توده زیبق

من یتیم که مقهور روزگار شدستم

سرم بتیغ ملمع کشد نه تاج مغرق

وزین گذشته ز تعویذ من ز باب نوشته

که سرنمایمت امروز هدیه برسم ابلق

گرم مقام پسندی برزم خصم زهی فر

ورم مقیم نمائی ببزم دوست خهی دق

شه از شنیدن تعویذ و خون فشاندن قاسم

ورا بطوق کفن سرفراز کرد و مطوق

زعزم رزم وی اندر خیام ساز شد افغان

چنانکه لرزه فتاد از زمین بچرخ معلق

یکیش گفت بمان ای رخت بهشت مصور

یکیش گفت مرو ای غمت جحیم محقق

وی از نشاط روان باختن بشاه شهیدان

باسب پیلتن آورد رخ براندن بیدق

برزمگه شد و از دل کشید نعره و گفتا

که ای گروه زحق بسته چشم از پی ناحق

کجا رواست که پوشد کفن ز قلت ناصر

کسی که دامنش ازخیل انبیاست موثق

میانه دو شط آرام جان ساقی کوثر

زتشنگی بودش جوش همچو بحر معمق

زداغ اکبر و عباس و آتش عطش اینک

تنش بتاب و قدش خم دلش دو نیم و لبش شق

چو دیدزاده سعدش بخواند از رزق وگفتا

که ای بنام تو پیکار وی زگنبد ازرق

یکی بران و بیاور سرش که تا ز یزیدت

خلاع فاخره آید زطوق و یاره و یلمق

جواب داد مرا کز هزار مرد دل افزون

کنم چگونه بطفلی اساس رزم منسق

زخردیش نرسد پای بر رکاب و نشاید

که چون منی شودش همعنان به رمح مدنق

پس آنگه از پسرانش سه تن بکین شد و قاسم

روان بمالک دوزخ نمودشان متعلق

چو سرخ دید بخون زرد چهره پسرانرا

سپید روز سیه شد به سبز دیده ازرق

یکی چو پیل خروشید و شد چو نیل بمیدان

چنانکه تیره ببهرام گورساخت خورنق

ولی زیمن دعای حسین سبط حسن را

نگشت جامه منصوری از هراس ملفق

باوج ابر و بفریاد رعد تاخت و از تن

سرش فکند به تیغی ز برق المع و احرق

عمر ز مردی داماد شه خجل شد وگفتا

که ای زنان سپاهی چنین بخانه مطلق

وی اربهر مو شیریست نی زکودکی افزون

برو شوید یک از چار سوی معرکه ملصق

سپه نمود بتیر و بتیغ جنبش و آمد

ور از چشمه سوزن زمین ماریه اضیق

ز زین نگون شد و پس استغاثه کرد وی از عم

که ای سرشت تو ز اخلاق ذوالمنن متخلق

ببین بقلزم خون چون نهنگ گشته شناور

تنی که هست بفردوس از او بشرم ستبرق

شهنشش بسرآمد ولی چه سود پس انگه

که بود سینه او از سم ستور مسحق

شها ثنای تو ناید یک از هزار ز جیحون

نگارد ار بمدیحت دو صد کتاب منمق