گنجور

 
قاآنی

خلق موتی را همین تنها نه احیا ساختند

هر گیاهی را ز شادی خضر گویا ساختند

در هوای مهرگان هنگامه را کردند گرم

نوشدارویی برای دفع سرما ساختند

تا شود صادر به هر ملکی مسرت قدسیان

ز آفتاب و آسمان توقیع و طغرا ساختند

در ترازو از پی سنجیدن وزن نشاط

کفهٔ جان را پر از کیل تمنا ساختند

ای عجبتر آنکه بی‌تأثیر نفس ناطقه

آنچه در خورد بهار از صنع والا ساختند

از پی تفریح جان‌ها ساقیان سیم‌ساق

بدر ساغر را پر از خورشید صهبا ساختند

یا ید بیضای موسای کلیم‌الله را

مشرق اشراق نور طور سینا ساختند

بهر دفع ساحران غصه و غم گلرخان

از سر زلف سیه ثعبان موسی ساختند

در خط و قد و خد و زلف پریرویان شهر

سنبل و سرو و گل و ریحان بویا ساختند

همچو مریخ از هلال تیغ دژخیمان شاه

خصم جوزن را به میزان شکل جوزا ساختند

شرزه شیر بیشهٔ مردی شجاع‌السلطنه

کز هراسش خون خورد ارغنده شیر ارژنه

بوالعجب هنگامه ای خلق جهان آراستند

طرفه جشنی جانفزا پیر و جوان آراستند

گر نشد بیت‌الشرف بیت‌الهبوط آفتاب

جشن نوروزی چرا در مهرگان آراستند

تا ز تنشان روح نگریزد ز شادی در عروق

رشته‌ها هر یک ز بهر حبس جان آراستند

جان به تنشان تازه شد از تنگ ظرفی لاجرم

جای اول روح را در استخوان آراستند

تا حَمَل را باز نشناسد ز جدی آهوی چرخ

جشن نوروزی دو مه پیش از کمان آراستند

گر نه افریدون فری بر بیوراسبی‌، چیره شد

مهرگان جشن از چه رو در هر کران آراستند

یا فکند آرش‌ کمانی تیری از آمل به مرو

کز طرف فرخنده جشنی تیرگان آراستند

یا نه امطار مطر شد بعد چندین سال قحط

جشن شایانی به روز مهرگان آراستند

یا مقید ساخت خصم نامقید را ملک

کز فرح جشنی فره در جاودان آراستند

ابن همان خصمی که مغلوبش ملک زین پیش کرد

پس خلاصش از پی اظهار عفو خویش کرد

عافیت اکنون چو تیغ شاه عالم‌گیر شد

کان دَدِ پتیارهٔ دیوانه در زنجیر شد

تیغ خونریز ملک از کشتن او عار داشت

تا نپنداری که در پاداش او تأخیر شد

گفته‌بود اختر شناسش تاج ورخواهی شدن

حکم ازین بهتر که تاج تارکش شمشیر شد

خوشهٔ عمرش از آنرو احتراق تیر سوخت

کاو به برج خوشه زاد و کوکب او تیر شد

نوجوان‌تر گشت بخت شه به ‌عالم ای شگفت

کز مدار مدت او چرخ گردان پیر شد

دید خم خام شه بر یال خود در خواب خصم

خم خام اکنون به بند آهنین تعبیر شد

قهر شاه آمد چو یزدان دیر گیر و سخت گیر

سخت بگرفتش‌ چه‌غم گر چند روزی دیر شد

خصم در دل صورت قهر ملک تصویر کرد

صورتی بی‌جان بسان صورت تصویر شد

تا ابد تیغ ملک بر فرق اعدا تندباد

در ثنای تیغ او تیغ زبان‌ها کند باد

ای پس از داور خداگیهان خدای راستین

شاه گردون آستان دارای دریا آستین

قابض ارواح را تیغت بود بئس‌البدل

واهب نصرت سپاهت را بود نعم‌المعین

لفظ شمشیرت نگارند ار به فرق بدسگال

ارّه بر فرقش نهد دندانهای حرف شین

در رحم گر نام تیغ جانستانت بشنود

از هراس جان به سوی نطفه بر‌گردد جنین

ای که اندر نسبت کاخ رفیعت آمدست

پایمال گاو و ماهی پیکر عرش برین

گر شتابد از پی اخبار ماضی توسنت

داستان نوح و آدم را نگارد بر سرین

تا بنای آستانت بر زمین شد آسمان

در توهّم کز چه ساکن عرش اعظم بر زمین

گر مدد از شاهباز همتت یابد ذناب

افکند درکاسهٔ گردون طناطن از طنین

گر به دوزخ جاکند لطف گنهکاران زنند

طعن‌ها بر آنکه اندر روضهٔ رضوان مکین

باد یارب بدسگالت اندرین دار سپنج

ششدر اندر نرد درد و مات در شطرنج رنج

بخل را تنها به به ذلت معن باذل ساخته

فتنه را عدالت انوشروان عادل ساخته

تا بخوابد فتنه‌ در عهدت‌ به‌خواب نیستی

دایهٔ گردون ز مهر و مه جلاجل ساخته

حلقهای نجم را درهم کشیدست آسمان

از برای گردن خصمت سلاسل ساخته

بس که از رشک ضمیرت گریه کردست آفتاب

اشک چشمش رهگذار چرخ را گل ساخته

طعنه بر رایت مگر زد کز مدار آفتاب

سایر سیاره را قهر تو مایل ساخته

بدسگال اکنون به قانون عرب رفعش رواست

کش به فعل بغض تو آفاق فاعل ساخته

لطفت از زهر هلاهل نوش نحل آرد ولیک

قهرت از قند مکرر سمّ قاتل ساخته

وانگهی چون تیر رانی درکمان‌ گویند خلق

نک عطارد بین به برج قوس منزل ساخته

چون سپر بر سرکشی هنگام کین گویند بدر

خویش را بر پیکر خورشید حایل ساخته

رفعت کاخت اگر می‌دید چرخ چنبری

از ازل در دل نمی‌آورد فکر برتری

چون زری شبدیز راندی زی خراسان ای ملک

گشت ز آهنگت دوتاری دل هراسان ای ملک

هردو را بر تیره دل اندیشهٔ رزمت‌ گذشت

نز پی گردنکشی ز اندیشهٔ جان ای ملک

چهرهٔ اقبالشان در ششدر خواری فتاد

زانکه بودندی حریف آب‌دندان‌ ای‌ ملک

زان سپس هر یک فرستادند زی خوارزم شاه

هدیهای وافر و پیک فراوان ای ملک

آن دد ناپاک زاد از هیبتت جان داد از آنک

بود در گوشش هنوز افغان افغان ای ملک

زان سپس با چار‌گرد از خاوران راندی به‌قهر

زی دز با خزر و مرز زاوه یکران ای ملک

قومی از افغان دون یاری ده خصم زبون

بسته با هم از پی کین تو پیمان ای ملک

قصه کوته کشتی از آن ناکسان چندانکه گشت

تا دو صد فرسنگ سنگ مرج مرجان ای ملک

لاجرم زآن هردو تاری دل یکی را کرد چرخ

چون برهمن بستهٔ‌ زنجیر رُهبان ای ملک

بس کن ای قاآنی آخر از ثنای شهریار

از ثنا چون عاجزی برگو دعای شهریار

تا ابد یارب ملک در ملک گیتی شاه باد

بر رعیت شاه و بر هر شاه شاهنشاه باد

تا نگردد چار مادر بر عدویش حامله

شوی نه افلاک را زین پس عنن درباه باد

تا قیامت بر لبش از فرط بخشش حرف لا

نگذرد ور بگذرد با لفظ الاالله باد

گر نیندازد به گردن ماه طوق بندگیش

رنج سرطانی ز سرطانش به باد افراه باد

خدمتش را گر عطارد بندد از جوزا کمر

خوشه‌چین خرمنش مهر ار نباشد ماه باد

ور به میزان سعادت زهره سنجد طالعش

تا قیامت گاوش اندر خرمن بدخواه باد

گر به خاک آستانش رخ نساید آسمان

تا ابد اندام شیرش طعمهٔ روباه باد

بهر خوانش برّه را مریخ اگر بریان کند

نیش عقرب درمذاقش نوش خاطرخواه‌ باد

گر کمان خویش را پیشش نیارد مشتری

جسم‌حوتش صید قلاب ستم ناگاه باد

ور زحل در چرخ دولایی ز بهر مطبخش

جدی را بریان نسازد دلوش اندر چاه باد

تا قیامت شه مکان برتخت عرش آیین کناد

بی‌ریاکردم دعا روح‌الامین آمین کناد