گنجور

 
جیحون یزدی

عید روزه است مگر قاصدی از حضرت شاه

که برمیر بخلعت رسد از یک مه راه

نی همانا ببر میر چو دیر آمد عید

کرده از بیم شفاعت گر خود خلعت شاه

ای بت عید رخ ای خلعت خوبیت بتن

عید و خلعترا آماده کن از عیش سپاه

چه سپاهی همگی را سپر از روی سپید

چه سپاهی همگی را زره از موی سیاه

چه سپاهی که خدنگ همه در ترکش مهر

چه سپاهی که کمند همه برگردن ماه

همه را جوشن گیسو همه را تیغ ابرو

همه را پیکان مژگان همه را نیزه نگاه

با سپاهی بچنین ساختگی کز قد و خط

مرز کشمیر ستانند و مقالید هراه

خیز و بر بدرقه صوم و پذیرائی عید

دل ببر بوسه بده کام بران جام بخواه

رفت عهدی که بهر صومعه با زاهد شهر

بود ما را زپی باغ جنان داغ جباه

هین ببر داغ زپیشانی و پیش آر ایاغ

که جهان گشت جنان از کرم ظل الله

کوی پر راجل سندس براستبرق چتر

دشت پر راکب سیمین تن زر بفت قباه

میکشان روی برو مغبچگان پشت به پشت

دل ربا بذله سرا عیش فزا محنت کاه

بسکه رندان زقدح جرعه فشاندند بخاک

آسمانرا به یم باده توان داد شناه

فلک از موجه می قلزم و ساغر کشتی

میر ملاح و بساط طربش لنگرگاه

بت شکن داور مسعود براهیم خلیل

که زآذر دمد از همت او مهر گیاه

سایه کاخ وی و زیر فلک یونس وحوت

پایه جاه وی و روی زمین یوسف و چاه

بر مقامات وی آزادگی اوست دلیل

بر بلندی وی افتادگی اوست گواه

نیست بی نامتر او را زقضا در ایوان

نیست بی کارتر او را زقدر بر درگاه

ای مهین داور لشکر شکن کشور گیر

که زسیف و قلمت رونق تاج آمد و گاه

جز بطبع تویم وکان بکه آرند درود

جز ز رای تو مه و خور زکه جویند پناه

با که هم پویه شودگر زتو بازآید بخت

با که هم پایه شود گر زتو رخ پیچد جاه

از زمین بوسی تو گردن افلاک بلند

برجهان بانی تو دست حوادث کوتاه

گر نگردد به ولایت چه مکانت بقلوب

ور نساید بترابت چه ملاحت بشفاه

داورا هست زیکسال فزونتر که زری

آمدم زحمت بزم تو بامید رفاه

طمعم بود که چون خلد بسازم صد ده

مقصدم بود که چون حور بیارم صد داه

گفتمی باده ننوشم پس از این جز لعلی

گفتمی جامه نپوشم پس از این جر دیباه

اسبها بندم مانند بزرگان عرب

بنده ها گیرم مانند امیران فراه

لیک ماندم چو دومه دیدمت از جان طلبی

رنج خود گنج امم راه خدا مسلک شاه

سیم پیش نظر تو است گران تر ازسنگ

کوه نزد کرم تو است سبکتر ازکاه

گفتم آن چیز که من خواستم آن بود از حرص

حق همین شیوه میراست و جز این شیوه تباه

چون تو من کاستم و زیستم از محنت و رشک

چون تو من سوختم و ساختم از حسرت و آه

خرگهم بود فلک بزمگهم بود زمین

جامه ام بود پلاسین خورشم بود گیاه

باده گر خواستم از اشک بیامودم رطل

توسن ارخواستم از گام بپیمودم راه

دل بدین قاعده خوش داشتم اما نگذاشت

ستم دزد که بر خانه من زد ناگاه

برد هر بدره که بود از پسزم عز علیه

برد هرصدره که بود از پدرم طاب ثراه

آنچه بگذاشت بمن صدق برآنست که تو

نپسندی که خورد شیر قفا از روباه

تا کز افواه برد مهرکلید مه نو

باد از تهنیتت پر زمیامن افواه

 
sunny dark_mode