گنجور

 
جیحون یزدی

چه باشد آن جم بلقیس تخت سیم بدن

برون بسان پری اندرون چو اهریمن

شهیست افسرش از چین و جامه اش از روم

ولی بخوردن زنگی فرا گشاده دهن

اگر فرازد گردن بفرق ننهد تاج

وگر بفرق نهد تاج نبودش گردن

روان بر آتش و برده تعین از آتش

جگر ز آهن و جسته تشکل از آهن

مبارزیست که جولان او بود در بزم

تهمتنی است که باشد رکوب او بمجن

چو دل دو نیم محبی است کز فراق حبیب

میان آتش و آبش همی بود مسکن

اگر نه عاشق سوزش چراست اندر دل

و گرنه عا شق اشکش چراست در دامن

اگر چه با قد مخروطی است در انظار

ولی بر او کروی مرغکی نموده وطن

چکد چو مرغ شب آویز خونش از منقار

گهی که همچو کبوتر شود معلق زن

خمار آورد ار خون دختران عنب

بخوان اوست نکونشاه خمار شکن

سپهروار یکی نطعش از نحاس به پیش

بر او بود زاوا فی صفی چو عقد پرن

یکی سراپا چشم و یکی سراپا گوش

یکی سراپا دست و یکی سراپا تن

فروتر از شکمش شیرنام پستانیست

که شیر او است ز احراق طبع شیر اوژن

ستاده بر طرفش لعبتی قمر طلعت

نشسته در کنفش مه رخی ستاره ذقن

هزار حیف کزو محفل من است تهی

نکرده عرضه همانا کسی بخواجه من

ملاذ حاج مهین میرزا ابوالقاسم

که شد شرافت از او مفخر زمین و زمن

دو صد درود خدائیش بر روان پدر

که شد ز خطه کاشان به یزد رخت افکن

نشانده است درختی از این پسر در ملک

که زیر سایه او خلق را بود مسکن

همیشه تا که کسالت زدای باشد چای

بویژه فصل بهار و خصوص صحن چمن

بود صدیقش بر تخت افتخار مکین

بود عدویش از دار اقتصار آون

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode