گنجور

 
جیحون یزدی

آن پسر بچه حور است مگر یا غلمان

کز جنان مست برون تاخته یکسر به جهان

مست گشته زمی کوثر و جنگیده بحور

وزجنان سوی جهان رانده نهان از غلمان

از می کوثر و مستی عجب اندر عجب است

خاصه جنگیدن و رنجیدن و رفتن زجنان

اثر سیلی حور است هنوزش در چهر

بلکه بوی می خلد است هنوزش بدهان

خون چکد گوئی از دورخ او جای عرق

می بود گوئی در دو لب او جای بیان

نی همانا بچه حوریست که شد دزد بخلد

وآنگهش کرد برون گشت چوآگه رضوان

زانکه اکنون چوباندام ولبش درنگری

دهدت صاف زاستبرق وتسنیم نشان

تاری از طره حور است بهمراهش لیک

در کمرکرده نهان کاین بودم موی میان

شاخی از نخله طوبی است بنزدش اما

جامه پوشیده بر آن کاین بودم سرو روان

سخن ما نکند فهم و نگوید پاسخ

مگر ابنا بهشتند دگرگونه زبان

من همی گویم زلف و ذقنت خونم خورد

او همی بهر طرب گوی زند با چوگان

من همی گویم زابروی ومژه بردی دل

اوهمی سوی هدف تیر گشاید زکمان

عنقریب است که بر پای شود فتنه عام

زین برون گشته زفردوس و درون گشته بجان

فرقه را که بفردا نوزد بوی بهشت

بگذرند امروز از این بچه حور چه سان

خانه ساده پرستان شد از آنشوخ خراب

ما چه کردیم هلاخانه خود آبادان

دل برد عشوه دهد باده خورد پرده درد

نه امیدش بود از سود و نه بیمش ز زیان

یار هر قوم شود عیش بهر بزم کند

کش بتن باشد آزادگی و عیش روان

همه کس صحبت غلمان کند و غیبت حور

بس بهر جیش مکین است و بهر جاش مکان

این یکش هدیه همی آرد ازکوی رنود

و آن یکش وعده همی خواهد در دیر مغان

هر چه گویم بچه حورا مکن این قدر قصور

پا بهر قصر منه مرتبه خویش بدان

دف مزن چنگ مجو جام مکش نردمباز

کین مبر مهر مبر باغ مرو کام مران

جوقه دور تو دارند که رسوا گردد

جبرئیل ارشود اندر بر ایشان مهمان

این جهانست جنان نیست که آزاد چمی

بگذر از الفت رندان و بترس از زندان

گویدم به زجنانست جهان ایمن باش

بس منظم بود از تیغ خدیو کرمان

ناصرالدوله ملکزاده آزاده حمید

آنکه مهری بعیانست و سپهری بنهان

عرشرا خدمت اوکردن کاریست سبک

فرش را مسند او بردن باریست گران

یکسر موی وی ار برز بر کوه نهند

بس وقوراست بگردون رود از کوه فغان

چهر و دستش بخور و ابر نماید هر چند

که نه این است و نه آنست هم اینست و همان

هر چه انجام ورا چرخ شمارد دشوار

نزد دانا دلش آغاز نمودن آسان

گل بیاد رخ او گر شکفد فصل بهار

بود آسوده گریبان وی از چنگ خزان

توسن انگیزد و که را کند از ریشه بنی

و آنگهش سوی نهم چرخ پراند زسنان

در غضب تابد و فرسنگ فراز سر او

مرغ اگر پر زند از نایره گردد بریان

گر بخرطوم دو صد پیل رسد پنجه او

پیچد آنگونه بهم کش گسلد از بنیان

چون در ایوان شودش جای توان یافت به جد

هر چه مرد است بگیتی همه در یک ایوان

چون بمیدان بودش رای توان دید بعین

هر چه شیر است بکیهان همه در یک میدان

مشت پولادوش ار بردهن ببرزند

در دهانش همه چون میخ نشیند دندان

ایکه تا نجم شجاعت اثرت تافته است

پنجه در پنجه مریخ زند مرد جبان

هر ضعیفی است بدور توزبس نیرومند

نه عجب شیشه اگر سرشکند از سندان

گام واپس نگذاری زدلیری که تراست

گر بناگه زکمینگه جهدت شیر ژیان

پی ناورد چو پای تو درآید برکاب

سرکشانرا زفزغ دست بخشکد بعنان

چون بر وبرز ترا شاه بهیجانگرد

خون بتن آیدش از جوش طرب در هیجان

خامه و نامه تو لشکر وکشور را بس

که ازین نظم قرونست و از آن دفع قران

بس سخنهای ترا پایه بلند است و متین

ملکش فرق نیارست نمود از فرقان

تا که در برزی و پستی بود اطراف زمین

تا که درسختی و سستی بود اطوار زمان

سر تو سبز و دلت خرم و بختت پیروز

وز رخ سمیبران بارگهت لاله ستان