گنجور

 
جیحون یزدی

بودم ز سرو قدان صنمی سمین و سالم

ارمش به روی بنده حرمش به کوی خادم

نه دهد ره وسایل نه ستد ز کس رسایل

رخکش چو رای عادل خطکش چو روی ظالم

همه گر پی مفاخر نرود ز کبر وافر

نه به جرگه اصاغر نه به خرگه اعاظم

به دو چهره‌اش حقایق به دو طره‌اش دقایق

حرکات او موافق کلمات او ملایم

عدم از لبش موید فتن از رخش قوی ید

خد او شفای سرمد قد او بلای دایم

چه غم ار بسی قبایل کشد او بدین شمایل

ملکی نیایدش دل که نویسدش مظالم

زده حلقه‌ها به کاکل که به دوربین تسلسل

به وفای او تفضل به جفای او مکارم

اگر او به غارت جان شد از آن سپاه مژگان

غمش از کدام سلطان رمش از کدام حاکم

که‌ام از سرور دلجو که‌ام از غرور بدگو

به میانهٔ من و او بود ای بسا عوالم

لبش آن لطیف موضع که نه بوسه راست موقع

به رخش عرق مصدع به تنش سمن مزاحم

همه دولت مساعد چو بود به بزم قاعد

همه غارت معاضد چو شود به کاخ قائم

رخ و زلف او در آیت ز ضلالت و هدایت

به تألفش عنایت به تکلفش مراحم

همه دم بر صبایح می ناب خورده واضح

نه تفقدش به ناصح نه تالمش ز لائم

شبکیش گفتم ای مه پی خون رزم پو ره

که ز سکرت آید آنگه که شوی ز کرده نادم

به جواب گفت جیحون ز عنب از آن خورم خون

که برای نسل هارون ز چه کشت پور کاظم

شه دین امام ضامن مه مرکز میامن

که دو کون را اماکن ز سرایر است عالم

شهی از خودی مجرد مهی از خدا مقید

بر دوحهٔ محمد گل بوستان هاشم

پسر یگانه زهرا پدر هزار حوا

خور آسمان اعراب ودر یم اعاجم

شب قدر محو مویش دل دیر و کعبه سویش

ز صفا حصات کویش زده طعنه بر نواجم

ز برون پرده چون هی به درون پرده‌اش پی

شده نقش پرده از وی همه جان شکر ضیاغم

نه چو جد او میسر همه خلق اگر پیمبر

نه چو جده‌اش مصور همه گون اگر فواطم

ز تقاعدش به غبرا به اسف سپهر خضرا

ز تقربش به فردا به شعف روان آثم

زهی ای وجود اجمل رخت ایزدی سجنجل

به حسب ظهور اول به نسب سلیل خاتم

ز تو کامران قوابل ز تو حل شده مشاکل

ز تو جنبش هیاکل ز تو دانش جماجم

چو به عاطفت زنی دم چو به کین شوی مصمم

شود از بهایم آدم شود آدم از بهایم

اثرات کفّ موسی به جنیبت از تجلی

ثمرات گفت عیسی به زمینت از نسایم

چو زدی ز طبع قادر به نقاط دین دوایر

کبرت بک الصغایر ظهرت بک العلایم

زلل از تو در جدایی ز مصاحف خدایی

نه ز کوشش کسایی نه ز اجتهاد عاصم

به سوی تو رهسپاران ز صنوف تاجداران

به در تو خاکساران ز اهالی عمایم

ز قدوم تو بدان سان شده نامور خراسان

که در او ز مهر تابان بود افسر افاخم

بودش ز بس که تمکین به نفاذ دولت و دین

چه عبوری از بساتین چه اموری از عضایم

همه جود بِالتّوالی باریکهٔ معالی

همه عدل لایزالی به وسادهٔ محاکم

به عباد از او فواید به رقاب از او قلاید

علمش به جیش قاید قلمش به ملک ناظم

چو گروه غم‌نصیبان بر نطق او ادیبان

چو بلارک خطیبان بر تیغ او صوارم

به هنر چنان مواظب که ز خویش گشته غایب

ز معانی‌اش مشارب ز معارفش مطاعم

خهی آن سپهرپیما که فراز آن کند جا

نه چو او سترگ اعضا نه چو او قوی قوائم

برد ار جبال و صحرا به شکوه و فرّ عنقا

خورد ار حدید مهما به جلادت نعایم

هله تا کلام نحوی همه معرب است و مبنی

هله تا که از تعدی به در است فعل لازم

فلکت دخیل عاجل ملکت ز خیل آجل

ز تو عزت مشاغل به تو رونق مناظم

 
 
 
گنج‌نامهٔ حاجی‌جلال
امیرعلیشیر نوایی

به دو چشم یار اسیرم که همی زنند تیرم

به من غریب رحمی که به کافران اسیرم

چو بکوی و قد او شیفته ام اگر چه واعظ

دهدم ز روضه و حور فسانه کی پذیرم

اجلم رقیب و عمرم شده آن لب روان بخش

[...]

شیخ بهایی

خبرم مپرس از من چو مقابل من آئی

که چو در رخ تو بینم، زخودم خبر نباشم

صائب

به نظر ازان عزیزم به بها ازان گرانم

که به هیچ دل چو گوهر ننشسته است گردم

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از صائب
غروی اصفهانی

من بینوا ز بی برگ و بری اگر بمیرم

سر پر ز شور از خاک در تو بر نگیرم

ز کمند عشق هرگز نبود مرا گریزی

چه‌کنم ز حلقهٔ خم به خم تو ناگزیرم

به غلامیّ درت مفتخر‌م مرانم از در

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه