گنجور

 
جیحون یزدی

عید اضحی شد و از دولت این جشن جلیل

حا ج را کوی خلیل است و مرا روی خلیل

کوی جائیست زگل جنانیست زدل

آن پر از خان خلیل آن دگر از جان جلیل

گرد زمزم زده صف حاج و خلیلی است مرا

که بود با ذقنش جامه زمزم در نیل

گر خلیلی که مرا هست بهاجر گذرد

نه عجب گر کشد اندر قدمش اسماعیل

حجرالاسود اگر خال بحالش نکرد

آوردسجده چو بر بار خدا عبد ذلیل

حلقه کعبه اگر چنبر جعدش بیند

شود از حلقه بگوشان خروشان و دخیل

ای خلیل دل عاشق که بکوی تو زشوق

خویش را میش صفت ساخته قربان جبریل

عید قربان شد و من نیز برآنم که چو حاج

بندم احرام و سوی کعبه زنم طبل رحیل

گر بدوران امیر الامرا ننهم حج

پس در ایام که این رتبه نمایم تحصیل

چاکران دارم در پایه چو پرویز بزرگ

مرکبان دارم در پویه چو شبدیز اصیل

هم توانم که نهم تخت به یثرب از عاج

هم توانم که زنم هودج تا مکه بفیل

در منی با در و یاقوت نمایم جمرات

درحرم از مه و خورشید فرازم قندیل

بچه ترسایان گیرم بغنیمت از روم

که بود بر رخشان خط چو بزیبق انجیل

خرد سال اسبان آرم بهدیت از نجد

که کند برق زگرد رهشان دیده کحیل

از سقایت قدح حاج کنم مالامال

وزعمارت بصفا حصن کشم میلامیل

زی عراقی برم از لعل مرصع موزه

بحجازی دهم از سیم مطرز مندیل

اسبهائی بجنیبت رودم در موکب

که بدرند دل وگوش فلک را بصهیل

دیگهائی بخورش جوشدم اندر مطبخ

که از او بهره برد منعم وابنای سبیل

باری این قدر چو از من بظهور اید بذل

حاج را جوش تحیر فکند در تخییل

این بدان گوید این نیست مگر حضرت خضر

که خدایش بتفضل سوی ما کرده دلیل

آن بدین گوید اینگونه که پیمایدکیل

این بشر نیست همانا که بود میکائیل

عربان از عجمان پرسند از روی عجب

کیست این مرد که حاتم ببر اوست بخیل

گنج یابیده کس این طور نبخشد بطرب

مال دزدیده کس اینسان ندهد با تعجیل

می ندانند که این حشمت و این مکنت و ساز

جمله در یک صله ام داده براهیم خلیل

و آن کرمها که بمن کرده اگر شرح دهم

همه گویند امیر است و یا دجله نیل

آفتاب فلک یزد و ستوده یزدان

که بود بر سرش از پور ملک ظل ظلیل

کلک را پنجه او چون کف موسی و عصا

ملک را مقدم او چون دم عیسی و علیل

از ازل آدم بالنده بدین راد خلف

تا ابد حوانازنده از این پاک سلیل

خامه اش را بصریر است دم روح قدس

صارمش را بنهاد است فر عزرائیل

بحر وکان روزی همدست شدند از در شور

که توانند مگر جود ورا گشت کفیل

او بدرپاشی و زر بخشی بگشاد چو کف

آنچه خواندند کثیرش نبد الا که قلیل

مهچه رایت او کرد بهر سو اقبال

چرخ صد جای بخاک اوفتدش بر تقبیل

ای امیری که بر او رنگ چو بفروزی چهر

مهر و مه پیش تو بر رشوه سپارند اکلیل

دست حق در صدف قدرت خود تا بکنون

گوهر ذات تو را هیچ نپرورده عدیل

دل تو سر سویدای ملک راست امین

رای تو ملک فلک پهنه شه راست وکیل

دست تدبیر تو آنجا که شود عقده گشا

دیگر از جانب تقدیر نه قال است و نه قیل

دولت فرخ تو نایبه را سیل بنا

فکرت متقن تو حادثه را سد سبیل

تا بهر سال همی درگه حج ناسک را

زاستلام حجر اسلام پذیرد تکمیل

دور بدخواه تو از کاهش ادبار قصیر

عمر احباب تو زافزایش اقبال طویل