گنجور

 
جیحون یزدی

شیفته برروی سر کاکل چون عنبرش

تا دگر آن فتنه جوی چیست بزیر سرش

شانه نراند بمو آب نریزد برو

کاین دو زیان آورد به آتش و عنبرش

لیک نداند هنوز زخردی و سادگی

که شانه و آب شد بموی و رو چاکرش

آب چو آتش شود شانه مشوش شود

نوازد ار این دو را بعنبر و آذرش

جز مژه و چشم او که دیدم از چشم خود

من نشنیدم غزال پنجه ز شیر نرش

لب و رخش در صفت شکر و آتش و لیک

آب چکد ز آتشش زهر دهد شکرش

تاب نماند دگر در تن و جان مرمرا

چو تابد از پیرهن سینه چون مرمرش

مرگ نبیند بعمر پیر نگردد بدهر

هر که چنین لعبتش و آنکه چنین دلبرش

همی نه در کوی او پای من آمد بسنگ

گرگذرد جبرئیل در شکند شهپرش

کس ار بگوید بماه کاین پسر از پشت تست

بسکه بود پاک روی می نشود باورش

کس ارسراید بمهرکاین گهر ازکان تست

بسکه بود خیره سر می نشود منکرش

هر که شبی را گرفت قامت او در بغل

تا بقیامت وزد بوی گل از بسترش

وآنکه از آن چشم مست زد قدح و شد زدست

باز نیارد بهوش طنطنه محشرش

او که بدام دو زلف دلم زکف برد و رفت

من بکدامین حیل کشم بدام اندرش

نه گیردم می زدست تا به درآرم زپاش

نه خواهدم باخت نرد تا بکنم ششدرش

بجرگ رندان شهر باده خورد رطل رطل

چون برمن میرسد آب کشد ساغرش

کنون که از زهد خشک می نخورد نزد من

دست ندارم از او تا ننمایم ترش

خواه بزر یا بزور خواه بشر یا بشور

میگذرم بر درش میکشم اندر برش

تخت نهد گر بماه بخشمش آرد براه

مگر که باشد پناه از ملک بندرش

مهدی هادی صفت آنکه زنیکونیت

فزون بود از سپهر کوکبه اخترش

غنا نخواهد فقیر چون گذرد جانبش

وطن نجوید غریب چون نگرد منظرش

خدمت درماندگان نعمت بی منتهاش

صحبت آموزگار دولت جان پرورش

هدیه بخردان برد بذات خود نیم شب

کو ببزرگی بود قاعده دیگرش

بعهد او نی عجب اگر نبارد سحاب

بسکه خجل باشد از دست عطا گسترش

نی ز عهود قدیم بیش ببارد که ابر

از حسد کف اوست همیشه چشمی ترش

فر گشاده دلش بدجله و نیل نیست

مگر که باشد محیط تعبیه در گوهرش

صدور هر کار خیر چه در حرم چه بدیر

ژرف چو بینی بود مسند او مصدرش

ای کف دربار تو برشده ابری که هست

سوختن آز برق صیت سخاتندرش

چون بتو اقبال ساخت قدر جلالت شناخت

تیغ نهان در نیام نیست عیان جوهرش

دادگرا چرخ پیر عروس گشتی بتو

نشگفت از آنکه خواست جوان بود شوهرش

آنکه بدانش بود کاشف غیب و شهود

پیش تو نشناخته است ایمنش از ایسرش

هیچ قضائی بملک نیارمد با مراد

تا که نگردد زتو تقویتی یاورش

بهر مهام عباد جای نگیرد تو را

کس ار زآهن بود عناصر پیکرش

میرا از بسکه هست گفته جیحون پر آب

بپای خود هر طرف روان بود دفترش

مهرتو کندش ز یزد ور نه به بنگاه خویش

شاهد فرخار بود بلکه می خلرش

تا که بود زلف دوست کمند عاشق رباش

تا که بود چشم یار غمزه غارتگرش

پشت عرب تا عجم به پیش کاخ تو خم

که جز بکاخ تو نیست ملک و ملک زیورش