گنجور

 
سیف فرغانی

قند خجل می شود از لب چون شکرش

قوت دل می دهد بوسه جان پرورش

زهر غمش می خورم بوک بشیرین لبان

کام دلم خوش کند پسته پر شکرش

لذت قند ونبات چاشنیی از لبش

چشمه آب حیات رشحه لعل ترش

از دهنش قند ریخت لعل شکر بار او

در قدمش مشک بیخت زلف پریشان سرش

دل شده را قوت جان از لب لعل ویست

هرکه بهشتی بود آب دهد کوثرش

پرده زرخ برگرفت دوش شبم روز کرد

معنی خورشید داشت صورت مه پیکرش

از کله واز قبا هست برون یار ما

یار شما خرگهیست خیمه بود چادرش

در بر او دیگری می خورد آب حیات

ما چو گدایان کوی نان طلبیم از درش

دعوی عشق تو کرد سیف وبتو جان داد

گرچه نگوید دروغ هیچ مکن باورش