گنجور

 
جیحون یزدی

هرآنکه هست چو او سرو نار پستانش

چه احتیاج بسرو است و نار بستانش

جز آن تن بت من اندرون پیراهن

که دیده پیرهنی پرکنند از جانش

مگر که فتنه آفاق زیر دامن اوست

که سرزده همه یکباره از گریبانش

نمیخرید زلیخا بهیچ یوسف را

اگر چنین صنمی بود نقش ایوانش

بکفر طره و اسلام چهره فتنه گریست

که باخته دل و دین کافر و مسلمانش

اگر بخادم فردوس چهره بنماید

بدوزخ افکند از خلدحور و غلمانش

سزد بهستی هیچ ار نماید استدلال

که او زموی میان نازکست برهانش

رواست نالد اگر دل بخوا جه زان سرزلف

گر التفات کند قصه پریشانش

سلیل مجد مهین منشی حضور ملک

که هست نام نکو میر زاتقیخانش

خجسته رحمتی از کردگار اخلاقش

بهینه دوره از روزگار دورانش

بردلش جگر بحر چونکه خونگردید

فلکه بطعنه همه نام کردمر جانش

شبی قمر بدرش بوسه زد بدین امید

که روزی اوفتد اندر شمار دربانش

زد آنچنانش بواب لطمه که هنوز

بود برخ زکلف رد حد احسانش(؟)

ای آن ستوده که تاند صریر خامه تو

وجود را به عدم بر نهاد بنیانش

علو اختر بختت چنانکه وقت نگاه

فتد ز فرق فلک را کلاه کیوانش

به عون عزم تو هاروت یارد از بن چاه

پرد به چرخ و بگیرد ز زهره میزانش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode