گنجور

 
جیحون یزدی

کای بهر مرحله اجرام مشار و تو مشیر

وی بهرغائله افلاک مجارو تو مجیر

کیست کیهان که نماید برجاه تو بزرگ

چیست گردون که نباشد برقدر تو حقیر

کو ه از دشت نگشته برخنگت ممتاز

رزم با بزم ندارد بر خیلت توفیر

اغنیا را زفلک گرد سرای ازتو حصار

فقرا را زستبرق بوثاق ازتو حصیر

دلت از پیش و پس رفته و آینده علیم

رایت از کیف و کم ثابت و سیاره خبیر

جز بفرخنده خطاب تو ندارد مانند

کشد از جنت اگر خامه رضوان تصویر

غیر سوزنده عتاب تو ندارد تمثال

کند از دوزخ اگر منطق مالک تفسیر

بدیاری که دهد فرتو یکروز عبور

ابدالدهر بجان آید از او بوی عبیر

تو سنت صورسرافیل گذارد زصهیل

قلمت نفخه جبریل نماید زصریر

دخل هر روزه فزائی نه برآورده سپاه

خرج صد ساله ستانی نفرستاده سفیر

هرکه درخواب بدوران تو نیران نگرد

گرددش بردم تیغت زمعبر تعبیر

فتح را ناوک رمح تو عدیلست و بدیل

چرخ را سایه چتر تو نصیر است و بصیر

کام بخشای امیرا منم آن چامه نگار

که بخوان سخنم زائده چینی است جریر

فاریاب ار چه نباشد هله محروسه یزد

که تو را فر طغانشاه و مرا نظم ظهیر

سالها رفت که از سیرمه وگردش مهر

شعر شعری صفتم را نبد اکرام شعیر

گاه چون باز پریدم پی یکپارچه گوش

گاه چون یوز دویدم پی یکمشت پنیر

جای راحت همه دیدم ستم از پیل ملک

جای نعمت همه خوردم لگد از اسب وزیر

لیک تا سایه بزم توام افتاده بسر

نزد قصرم بود افراشته افلاک قصیر

مه نتابد چو کنیزان من اندر نخشب

سرو ناید چو غلامان من اندر کشمیر

تا هلال از فر شوال و شکوه رمضان

گاه از لطف بشیر است وگه از عنف نذیر

ماه نوا زقدا عدای تو اندر حسرت

بدر از چهره احباب تو اندر تشویر