جیحون یزدی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۴ - وله

گفتم بتا هوای سفر بینمت به سر

گفتا بلی مَهَم من و مَه را سزد سفر

گفتم خوش آن زمین که تو آیی در آن به زیر

گفتا خوش آن سمند که دارد مرا زبر

گفتم که با تو است سفر خوشتر از بهشت

گفتا که بی من است حضر بدتر از سفر

گفتم مگر خرید گهر را چمی به بحر

گفتا خجل به بحر ز دندان من گهر

گفتم مگر برای شکر رو نهی به هند

گفتا به هند حسرت لعلم خورد شکر

گفتم چمی به کاشمر آیا به سیر سرو

گفتا که بنده قد من سرو کاشمر

گفتم روی مگر ز پی مشک تر به چین

گفتا بود به طرّهٔ من چین مشک تر

گفتم ز حُسنِ تو چه بلدها رسد به خیر

گفتا ز حسن من نتراود به غیر شر

گفتم خوش آن کمر که تو بندیش بر میان

گفتا میان کجاست که بندم بر او کمر

گفتم خوش آن زره که تو پوشیش بر بدن

گفتا زره بس است مرا موی فتنه‌گر

گفتم خوش آن سپر که تو اندازیش به کتف

گفتا که لوح سینهٔ سیمین مرا سپر

گفتم به پاس خویش حمایل نمای تیغ

گفتا که تیغ من بود ابروی جان شکر

گفتم ز شیر نر بود ای بس به بیشه خوف

گفت آهوان چشم من افزون ز شیر نر

گفتم که ره بُوَد ز حَجَر سخت و تو لطیف

گفتا دل من است به صد سختی از حجر

گفتم که در جبال به ترس از کمین دزد

گفتا که زلفِ من بُوَد از دزد دزدتر

گفتم که ایمن این سفر از فرّ کیستی

گفتا ز فرّ آصفِ جم‌جاهِ نامور

گفتم مرا چرا نبری در رکاب خویش

گفتا ترا وزیر فکنده است از نظر

گفتم چه‌ات دلیل به بی‌لطفیِ وزیر

گفت از نبردنت چه دلیلی‌ست خوب‌تر

گفتم همان وزیر که نَهْیَش کند قضا

گفتا همان وزیر که امرش بَرَد قدر

گفتم همان وزیر که کوهی‌ست از شکوه

گفتا همان وزیر که کانی‌ست از هنر

گفتم به برّ و بوم برای چه راند رخش

گفتا برای آنکه دهد نظم بوم و بر

گفتم شکفت از او به موالف ز وجد دل

گفتا شکافت زو به مخالف ز غم جگر

گفتم به ملک شوکت او چرخ زاویه

گفتا به قوس حشمت او کهکشان وتر

گفتم رواقِ درگهِ قدرش بُوَد سپهر

گفت از قبابِ خرگهِ جاهش بُوَد قمر

گفتم بُوَد خدنگِ نفاذش فلک‌گذار

گفت از فلک خدنگِ نفاذش کند گذر

گفتم قبای مجد ورا ابره‌ای‌ست چرخ

گفتا که چرخ را نسزد بهرش آستر

گفتم بُوَد به پاکی گوهر به از ملک

گفتا بدین صفت که ندانم کس از بشر

گفتم همیشه تا که بُوَد گنبد اثیر

گفتا مدام تا که بُوَد چرخ را اثر

گفتم ز جام کام زند راح مستدام

گفتا به تخت بخت کند عیش مستقر