گنجور

 
جیحون یزدی

ای ترک جنگ جوی ترامغفر آفتاب

چشمت کشیده تیغ ز ابرو بر آفتاب

ای آفتاب حسن برون نه زحجره پای

تا سر زخاوران نزند دیگر آفتاب

تا لعل لب نگشت عیان زآفتاب تو

باور نشد که باشد کان پرور آفتاب

گاهی فشانده لعل تو از آفتاب در

گاهی نهفته جعد تو در عنبر آفتاب

آنجا کز آفتاب جمال تو پرتویست

از رشک چون هلال شود لاغر آفتاب

بر آفتاب روی تو نتوان نظر نمود

آری بچشم خلق زند نشتر آفتاب

گر آفتاب چهره عابد فریب تست

بس پارسا پرستد چون کافر آفتاب

ای آفتاب من مگرت سوده رخ بپای

کز فخر برسپهر بساید سرآفتاب

خال چو مشک تست برآن آفتاب رو

یا سوی دخت شاه برد مجمرآفتاب

فخر ملوک جان جهان آفتاب ارض

کاندر سرای اوست چو خشت زرآفتاب

از آفتاب قبه خرگاه عفتش

باشد در اکتساب ضو و زیور آفتاب

آنجا که آفتاب عفافش کند جلوس

مانند حلقه است به پشت در آفتاب

ای آفتاب جود که در عرصه وجود

چون تو ندیده ابرسخا گستر آفتاب

کرد آفتاب حسن تو تسخیر بحر و بر

آری کند احاطه به بحر و بر آفتاب

در ظل آفتاب نوال تو خشک و تر

آری دهد ضیاء بخشک و تر آفتاب

تا آفتاب طلعت ترکان خرگهی

تابد چنانکه هر سحر از خاور آفتاب

باد آفتاب دولت تو آن قدر بلند

کز دیدنش کله فتدش از سر آفتاب