گنجور

 
جیحون یزدی

خورشید وش شود سوار آن نگار اسب

رقص آید از لطافت او ذره وار اسب

حسرت برم زمخمل زین پوش اسب او

چون زیر ران خویش کشد آن نگار اسب

گیرد قرار چونکه براسب آن سپید ساق

یکجا دگر ز وجد نگیرد قرار اسب

گوئی فراز اسب ز رخسار و زلف او

دارد ببار گردش لیل و نهار اسب

با ما ناز حسن او خبری دارد اسب او

ورنه نبندد این همه برخود وقار اسب

گرچه پی شکار باسب اندرآمده است

لیکن بنقد کرده ازآن شکار اسب(؟)

هر مرده زندگی کند از سم اسب او

تازد بدین لطا فت اگر بر مزار اسب

هی گنج سیم خود سپرد پشت است وآه

کز آدمی فزون بودش اعتبار اسب

اسبی که زین وی شد از او یکدقیقه گرم

حیف است اگر دهند بسیصد هزار اسب

تازد چو اسب خو یش براو نازد آنچنان

کز رتبه رکاب خداوندگار اسب

میر آخور فلک سپر اسبان شهریار

کز پیکرش بچرخ کند افتخار اسب

تازان اسب احسان شهزاده محسن آن

کز فضل رانده سوی یمین ویسار اسب

چون او بر اسب با فلکی فرکند مقام

گویند زمانه کآمد گردون مدار اسب

هر چند جبر اسب بود حمل آسمان

لیکن بشوکتش شده بی اختیار اسب

تا از رشید اسب رشادت بود بزین

زآنگونه شعر ساختن اندر هزار اسب

احباب او سوار زیزدان براسب قدر

خضم ورا همیشه رود بی سوار اسب