گنجور

 
جامی

به بزم زنده دلان ذکر دی و فردا نیست

صفای وقت جز از باده مصفا نیست

عجب به عشق تو مستغرقم نمی دانم

که غیر تو به جهان هست دیگری یا نیست

جهان چو فرع و تو اصلی و گر به چشم یقین

نظر کنم همه اصل است و فرع اصلا نیست

چو موج هرکه به دریا فرو رود داند

که موج اگر چه نه دریاست غیر دریا نیست

به کنج صومعه خوان ورد صبح و شام ای شیخ

حریم مجلس ما جای شور و غوغا نیست

هزار قافله پی در پی است در ره عشق

عجبتر آنکه پی یک رونده پیدا نیست

به زخم سنگ ملامت گرفت خو جامی

حریف صحبت نازکدلان رعنا نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode