جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۹۷

به بزم زنده دلان ذکر دی و فردا نیست

صفای وقت جز از باده مصفا نیست

عجب به عشق تو مستغرقم نمی دانم

که غیر تو به جهان هست دیگری یا نیست

جهان چو فرع و تو اصلی و گر به چشم یقین

نظر کنم همه اصل است و فرع اصلا نیست

چو موج هرکه به دریا فرو رود داند

که موج اگر چه نه دریاست غیر دریا نیست

به کنج صومعه خوان ورد صبح و شام ای شیخ

حریم مجلس ما جای شور و غوغا نیست

هزار قافله پی در پی است در ره عشق

عجبتر آنکه پی یک رونده پیدا نیست

به زخم سنگ ملامت گرفت خو جامی

حریف صحبت نازکدلان رعنا نیست