گنجور

 
جامی

ما رند و عاشقیم و نظرباز و می پرست

بر ما حرام جز می و معشوق هر چه هست

زاهد کشید بر صف خمهای باده سنگ

یا رب مباد بر صف این پردلان شکست

در انتظار روی تو بودم نشسته دوش

تا وقت صبح آیینه جام می به دست

پنداشتم که لمعه نور جمال توست

از هر طرف ستاره درخشید و برق جست

عالیتر است همت رندان ز شیخ شهر

آری بود بسی به جهان زین بلند و پست

ما را چه طاقت تو که بر کوه سنگ تافت

یک پرتو از جمال تو دیگر کمر نبست

جامی که داشت باده پرستی همیشه کار

پیمان شکست و باز پی کار خود نشست