گنجور

 
جامی

بده به رسم صبوح ای حریف جام شراب

که شیخ واقعه بین را گذشت عمر به خواب

ازان شراب که چون دیده را کند روشن

وجود کون نماید چنانکه هست سراب

ازان شراب که از جوش اگر فرود آید

قباب چرخ شود مضمحل در او چو حباب

ازان شراب که هر جا بود ز نشوه آن

هزار عاشق عارف هزار مست خراب

شدیم پیر و نداریم حسرتی بجز این

که بی تمتع ازین می گذشت عهد شباب

بریز بر سرما جرعه ای که آخر دور

بیاض شیبت خود را به آن کنیم خضاب

شراب خوردن و مست خراب جان دادن

سعادت ابد اینست جامیا دریاب