گنجور

 
جامی

به هر که هست چو شیر و شکر درآمیزی

مرا ببینی و از من ز دور بگریزی

هزار حیله کنم تا رسم به صحبت تو

هنوز پیش تو من نانشسته برخیزی

بکش مرا و مکن قصد دیگران تاکی

به قصد کشتن من خون دیگران ریزی

ز طره ات دلی آویخته به هر سو موی

نبود طره مشکین بدین دلاویزی

بود ز سنگ جفات استخوان من شده آرد

پس از وفات اگر خاک قالبم بیزی

ز فرق تا به قدم فتنه ای و گاه قیام

هزار فتنه به تاراج ما برانگیزی

بلای دنیی و دینند نیکوان جامی

نه طور عقل بود کز بلا نپرهیزی