به هر که هست چو شیر و شکر درآمیزی
مرا ببینی و از من ز دور بگریزی
هزار حیله کنم تا رسم به صحبت تو
هنوز پیش تو من نانشسته برخیزی
بکش مرا و مکن قصد دیگران تاکی
به قصد کشتن من خون دیگران ریزی
ز طره ات دلی آویخته به هر سو موی
نبود طره مشکین بدین دلاویزی
بود ز سنگ جفات استخوان من شده آرد
پس از وفات اگر خاک قالبم بیزی
ز فرق تا به قدم فتنه ای و گاه قیام
هزار فتنه به تاراج ما برانگیزی
بلای دنیی و دینند نیکوان جامی
نه طور عقل بود کز بلا نپرهیزی